فرمانده ی تیپ هوابرد !!!
مربی مردی میانسال ، با چهره ای سوخته و استخوانی که درجه ی استواری روی بازو هایش دیده می شد با صدایی رسا و جدی صحبتش را تمام کرد و به طرف جوان برگشت و گفت :
_ چیه ؟
. سلام استاد . اجازه هست ... ؟
مربی نگاهی به ساعتش انداخت
_ حالا چه وقت اومدنه ؟ ده دقیقه هست که کلاس شروع شده
. بله حق با شماست
_ اگه قرار باشه موقع پرش از هواپیما اینطور بی دقت باشید که کارتون زاره
. باید ببخشید استاد ، تکرار نمیشه .
_ معلومه که دیگه نباید تکرار بشه
. حالا اجازه هست بشینم سر کلاس ؟
مربی چشمان ریزش را که زیر ابرو های پر پشت و سیاهش پنهان شده بود ، تنگ کرد و نگاه جدی و نافذش را در نگاه او دوخت .
_ بشینی توی کلاس ؟؟!
. با اجازه ی شما
_ نه خیر ... معلومه که اجازه نیست ... فکر کردی شوخی بازیه ؟! نه خیر آقا . ارتش بدون نظم و انضباط و وقت شناسی یک دقیقه هم دوام نمی یاره .
. درسته . حق با شماست استاد ...
_ با این حرفا چیزی حل نمیشه ... حالا شما این بار جریمه میشی تا یادت بمونه سر وقت بیای .
. هر چی شما بفرمایید .
_ بفرمائین . بفرمائین اونجا خارج از کلاس بایستید .
جوان سری تکان داد . اطاعت کرد و چند قدم آن طرف تر ایستاد و از دور حرکات مربی را که به سمت افراد کلاس برگشت و به صحبت هایش ادامه داد زیر نظر گرفت .
مربی پوشه اش را مرتب کرد و از اتاقش خارج شد . نگاهی به ساعتش انداخت و از آنجا که هنوز یک ربع به شروع کلاس ماندهبود آرام آرام شروع به قدم زدن کرد . از دور سایه ای را که روی نیمکت ها نشسته بود دید و با خود فکر کرد : باز این نیرو های بیکار برای وقت گذرانی اومدن نشستن ، هیچ توجهی هم نمیکنن که اینجا کلاسه ... با این فکر بر سرعت قدم هایش افزود تا پیش از آمدن سایر شاگردان به او تذکر دهد .
. سلام استاد
_ سلام . خیلی زود اومدی
. بله استاد . می خواستم دیر نرسم .
_ بسیار خب . بفرما بشین
پوشه را باز کرد و خود را مشغول مطالعه نشان داد ، اما تمام حواسش به جوان بود و داشت به او فکر میکرد . جوری برخورد کرده بود که تعجب استاد را به خود وا داشته بود .
چند دقیقه بعد شاگردان کلاس چتر بازی یکی به یک از راه رسیدند و روی نیمکت ها نشستند .
مربی کنار یکی از ان ها ایستاد و آهسته پرسید :
_ اون جوون رو میشناسی ؟
.. همونی که جلسه پیش دیر اومده بود ؟
_ بله ، چه خوب یادت مونده
.. اونو همه میشناسن
مربی با تعجب بسیار نگاهی به او انداخت و پرسید :
_ چطور ؟ مگه کیه ؟!
.. اون فرمانده تیپ 33 المهدیه
_ بله .... اسمش چیه ؟
.. آذر پیکان
_ حجت الله آذر پیکان ؟؟؟
.. بله
مربی به فکر فرو رفت : پس آذر پیکان اینه ...
با صدای صلوات شاگردان به خودش اومد و متوجه شد که باید درس را شروع کند . با قدم هایی کند و سنگین جلو رفت . رو به روی نیمکت ها ایستاد و در حالی که نگاهش را می دزدید تا در نگاه جوان نیفتد درس را شروع کرد .
منبع : http://amoozeshnezami.blogfa.com/post/110
هدیه به روح سردار سرتیپ پاسدار شهید حجت الله آذر پیکان ، فرمانده دلاور تیپ هوابرد 33 المهدی صلوات
:. شهدای آباده .:
سردار شهید حجت الله آذر پیکان
تولد : 1335/6/15 فسا ، روستای یاسریه
فرمانده تیپ هوابرد 33 المهدی
شهادت : 1373/12/23